پدر
اواسط زمستان در آن هواى سرد قدم میزد، قدم میزد و به خواهر کوچک خود مى اندیشید به قولى که امروز به او داده و نمیدانست چطور به آن عمل کند. به مادرى مى اندیشید که به خاطر تلخى روزگار قلبش به درد آمده بود و او نتوانسته برایش از بیکارى دو روزه اش بگوید.
خسته شده بود از بس دنبال کار گشته بود و هیچ نتیجه ى مثبتى نگرفته بود. دلش براى پدرش تنگ شده بود براى کسى که سالها بود آن ها را رها کرده بود و به آسمان ها رفته بود. بغضش گرفت روى نیمکت کنار خیابان نشست به یاد آن روزها آهنگى را که پدر قبل از خواب او براى دخترش براى عزیزش میخواند با خود زمزمه کرد. زمزمه کرد و اشک ریخت .
عابرها با تعجب به او نگاه میکردند ولى او هنوز گریه میکرد . چند دقیقه بعد گریه اش بند آمد بلند شد مسیرش را به سمت قبرستان تغییر داد، دلش هواى پدر را کرده بود .
وقتى سنگ قبر پدر را دید قلبش فشرده شد دوباره یاد آن روزها افتاده بود یاد روزهایى که براى پدر درد دل میکرد و اشک میریخت یاد روزهایى که پدر برایش قصه میگفت و غزل میخواند اشک ریخت به یاد روزهایى که پدر از بیمارى اش رنج میبرد و ناتوان شده بود و اشک ریخت به خاطر روزهایى که دیگر پدر نبود تا برایش از روزمره هایش بگوید و سنگ صبورش باشد.
در میان اشک هایش لب باز کرد و براى پدر گفت دوباره از روزمره هایش گفت از حال و روزش از مادرش و خواهر کوچکش گفت مثل همان روزها، مثل همان روزها همه چیز را براى پدر گفت و سبک شد دیگر بغضى در گلویش سنگینى نمیکرد لبخندى زد و گفت : باز هم پدر سنگ صبورم شد:)
🌹
- ۹۶/۰۵/۰۴