خودم جان
سلام خودم جان
دلم برایت تنگ شده
مدت زیادیست که در این حوالى پیدایت نیست
مدت زیادیست که از ته دل نخندیده اى
مدت زیادیست که زیر باران نرقصیده اى
خودم جان
خود را به خاطر دارى؟
خودى را که دیوانه ى شعر و شبگردى بود
خودى که با عطر یک گل تازه جان مى گرفت
خودى که با دیدن یک لواشک ترش چشمانش برق مى زد
خودم جان
حالا هم میخندى اما از ته دل نه
باران میبارد اما زیر آن نمى رقصى
دیوانه ى شعر و شبگردى هستى اما تنها
لواشک ترش را میبینى اما چشمانت برق نمیزن
کجایى خودم جان...
🌹
- ۹۶/۱۰/۲۸