نمیدونم چی بگم
یا حتی از کجا شروع کنم
فقط اینو میدونم که خیلی وقته دیگه
حرفی برای گفتن ندارم
خیلی وقته حرف زدن از غمام
حالمو خوب که نمیکنه هیچ
بدترم میکنه
نمیدونم از کی ولی
خیلی وقته که گریه نمیکنم
ولی به جاش تا دلت بخواااد
میخندم:)
خیلی وقته شبا وقتی بغض میکنم
وقتی یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه
اشکی نیس که
روی آتیش غمام بریزه
و خاموششون کنه،
من،منی که ناراحت نکردن آدما برام
خیلی مهممم بود
الان تا دلت بخواد دل میشکونم
و حواسم نیس
دست خودم نیستا
فقط حوصله ی کسی رو ندارم
نمیفهمن من
از حرف زدن
از اشک ریختن
از هر چیزی که
باعث بشه فک کنن ضعیفم
متنفرررم
من از هرچی احساسِ
غم و بدِ
متنفرررم
از شلوغی و سر و صدا
متنفرررم
من خیلی وقته میخوام
تو سیاه چالِ تنهایی هام
یه گوشه کِز کنمو فقط
من باشمو
دردو
بغض
و قلبی که خیلی وقته
دیگه قلب نیس
یه تیکه سنگه:)
🌹
هر لحظه داریم به روزای آخر سال نزدیک تر میشیم
آخر سالی که هم خوشی داشت هم ناخوشی , داریم به پایان سالی نزدیک میشیم که شاهد اشک های غم انگیز
, لبخند ها و خندیدن هایی بود که یه دلخوشی کوچیک یا بزرگ رو نشون میداد...
دلخوشی ای که برای بعضیا اومدن یه آدم جدید نو زندگیشون و امید برای شروع یه زندگیه جدید بود
و برای بعضیای دیگه موندن یه رفیق که با جون و دل دوستش دارن ,
رفیقی که تو بدنرین حالشون هم فقط دیدنش کافیه برای یه لبخند از ته دل...
نمیخوام از غم و غصه ها بگم چون سال جدید یعنی پشت سر گذاشتن غم ها
و امید برای تکرار شادی های بزرگ و کوچیک , نمیگم کلا بیخیال غم و غصه بشین ,
بلکه بیخیال غم هایی بشین که میدونین حتی ارزش فکر کردن ندارن
و بیخیال این بشین که کل زندگیتون بشه غصه و گریه کردن برای اون غمی که ارزششو داره...
واقعی زندگی کنین,واقعی بخندین...
امید داشته باشین به ساختن خاطره های خوب و پر از خندیدن های از ته دل توی سال جدید...
خندیدن هایی که دلیلش میتونه یه رفیق ، یه موفقیت , و یا واقعی شدن رویا های بزرگ و کوچیکتون باشه...
پس پیش به سوی سالی که قراره شاهد امید ها , لبخند ها و موفقیت هامون باشه...^_^
به قول خسرو شکیبایی
حال همه ما خوب است
اما تو باور نکن...
میدانی هر قلبی"دردی"دارد
فقط...
نحوه ابراز آن متفاوت است
برخی آن را در،چشمانشان پنهان میکنند ^_^
و برخی در لبخندشان :)
خستم....خسته از حرف زدن....خسته از غصه خوردن....خسته از بغض کردن وگریه کردن...
خسته از بحث کردن و تلاش کردن...خسته از اعتماد کردن و دل بستن...خسته از زندگی کردن و نفس کشیدن
و خسته از هر چیزی که به این دنیا ربط داره , به دنیایی که دیگه دنیا نیست جهنمه
خیلی وقته بریدم ولی هنوز قوی ام , اونقد قوی که دیگه گریه نمیکنم و هیچی نگاه سردمو گرم نمیکنه
میگن آدم مرده حس نداره , میگن یه رباط بی رحمه و احساس حالیش نیست ,
من یه روح یخی و مردم تو یه جسم متحرک که داره نفس میکشه
و مثل یه رباط از قبل برنامه ریزی شدم که مثل یه انسان واقعی و زنده , زندگی میکنه....
قلب من درست مثل یه اسباب بازی کوک شده فقط داره یکنواخت میتپه بدون هیچ حس و احساسی
من عروسک کوکیه جهنمه آدمام....
تا حالا شده بیخیال هرچی که هس ونیست دلت بخواد چند روز گم و گور شی ؟
یه روزی که شاید خیلی هم دیر نباشه و اصلا همین امروز باشه
دلت بخواد پاشی,حاضر شی, بدون هدف,بدون مقصد راه ییفتی تو خیابونا بین مردمی که نمیشناسنت
نه براشون مهمی ...بری ...انقد بری که ببینی سر از ایستگاه مترو در اوردی
یلیط بخری و توی ایستگاه , بین همه ی شلوغیایی که هول میزنن برای رسیدن به مقصد,
آروم و بی هیچ دغدغه ای خودتو به انتهای قطار برسونی و بشینی
پلک ببندی و بی توجه به هرچی که هست و نیست پیاده بشی و قدم بزنی...
گم شی توی خیابونا ,با گوشی خاموشی که دوست داری آدمای پشتش کمی نگرانت بشن...
دوست داری قدر بودنتو بدونن و دنیای بدون تو رو شده واسه چند ساعت تجربه کنن و جون بدن
از نبودنت تو نگرانیاشون,بفهمن که شاید نبودنت به چشم نمیاد....اما حیاتیه...یه روز ممکنه پاشن و
ببینن که دیگه نیستی ....دیگه بریدی از دنیا و آدماش...آدمایید که تا از دستت ندن,نمیفهمن کی بودی
و جایگاهت چقد براشون مهم بوده
آدمایی که:)
شمیم حیدری