کاش من پسر بودم ...
کاش پسر بودم و نشون میدادم چطور باید با یه دختر با کسی که عاشقشی چجور رفتار کنی
براش شعر میگفتم
تو چشماش نگاه میگردم و مولانا میخوندم...
دستشو بی ترس از هیچکس محکم میگرفتم
و بی توجه به آدما تو خیابون وایمیستادم جلوش یهو موهاشو کنار میزدم و میگفتم تو چرا انقد نازی اخه؟
از موهاش تعریف میکردم
از دستاش ...
از برق چشماش ...
از خط منحنی زیبای لبخندش ...
انقدر از زیباییاش میگفتم تا دیگه محتاج شنیدن تعریف و تمجید از هیچکس دیگه ای نباشه ...
اگه بهش شک میکردم ..
اگه بدبین میشدم ...
اگه اشتباه میکرد...
فراریش نمیدادم ...
تنها ولش نمیکردم...
ترکش نمیکردم ...
در عوض سرشو میبوسیدم و با مهربونی ته تو قضیه رو درمیوردم
بهش توجه میکردم ...
براش کتاب میخریدم یا لاک
یا یه روسری اون رنگ که دوس دارم خودم ...
با این چیزای کوچیک سوپرایزش میکردم دیگه ...
هیچوقت نمیزدم تو ذوقش حتی اگه خسته بودم بی حوصله بودم عصبی بودم ...
از سر تا پاش ایراد نمیگرفتم ،
تغییرش نمیدادم ...
نمیکوبیدم از نو بسازمش ...
همونجور که بود با همون قیافه فداش میشدم
به درد دلاش گوش میکردم هر چند مدت یبار
میفهمیدم چقدر حساسه و مرد میشدم واسه غمهاش ...
فدای لوس شدناشو بی طاقتیاش میشدم ...
از اون دختـــری میساختم
که دیگه نه اون کسی غیر من رو بخواد
نه من کسی مثل اون به چشمم بیاد
کاش من پسر بودم ...!